Car Radio

نسخه بتا کارردیو

Car Radio

نسخه بتا کارردیو

رویلت یه چیزیش هست.

نمیدونم همچین چیزی دقیقا چطوری ممکنه اما این چیزیه که اتفاق افتاده و من در این لحظه حتی نمیدونم دارم درباره ی چی حرف میزنم، در واقع تنها اسم ایکس حرفی ای که تو ذهنم شناوره و حتی نمیدونم دارم درمورد انسان توی کله م حرف میزنم یا شاید فقط مغزمه که داره پشت سر هم برام جمله و داستان میسازه که فقط چیزی نوشته باشه و خودکار مغزم جوهرشو خالی کرده باشه اما من تو این لحظه حتی تمرکزم روی نوشتن نیست و فقط دارم به حس خوب اهنگی که داره پخش میشه و اعصاب خوردی اذیت کردن کیبورد بابت نداشتن حرف چ یا پ یا گ یا حتی ژ -که البته تا قبل این لحظه از ژ استفاده نکرده بودم- فکر میکنم. در هر صورت امتحان گسسته ی فردا داره مثل چی بهم لبخند میزنه، اگه البته بدونین دقیقا منظورم از لبخند چیه؛ پوزخند. ( من با علامت تعجب مشکل دارم.)
خپ کم کم داره دیر میشه اما من هنوز اینجا نشستم و به هرچیزی جز امتحان گسسته اهمیت میدم، لیترلی اوری تینگ؛ ینی حتی به کنکور اهمیت میدم و تا یکی دو ساعت پیش داشتم برای تموم کردن کتاب تستام برنامه ریزی میکردم اما گسسته؟ دوود دنت جوک؛
موهام به طرز وحشتناکی رفته تو هم و جلوی چشمامو گرفته و دارم فکر میکنم اکسم از موهای بهم ریخته بدش میومد؛ **** ** **** **** **** **** **** *****، *** *** *** ****** ** **** ***** ***** *** ****. (متاسفانه به دلایل امنیتی این تیکه سانسور شده.)
خپ میدونم که هیچکس خود به خود وبلاگمو چک نمیکنه و تا وقتی که تو کانال اعلام نکنم که تو وبلاگم پست گذاشتم کسی سراغش نمیاد اما از اونجا که در این لحظه از تلگرام و تلگرام رفتن تقریبا متنفرم دارم اینجا درمورد هر شر و وری که توی مغزم در حال رفت و آمده، مینویسم که احتمالا حتی یکیش براتون اهمیتی نداره؛ بای ده وی، میپرسین چرا "تقریبا"؟ (البته میدونم که نمیپرسین اما من در هر صورت برای جمله بندی به گفتنش این جمله نیاز دارم.) چون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟(سانسورینگ اگین) پس اره،این باعث میشه که خیلی متنفر نباشم از تلگرام در این لحظه اما فکر کنم هنوز اونقدرا وضیت بد نشده که آنلاین بشم.
گسسته؛ 
من واقعا لازمه برم و تموم کردن فصل دو رو شروع کنم که بعدش بخوابم و بعدش بیدار شم و درس بخونم. 
میدونم که چرت و پرت زیاد گفتم بات قول میدم پست بعدی ای که میخونین محتوی داشته باشه.

بی هویت.(مثل فحش بخونینش.)

بدم میاد. من از خیلی چیزا بدم میاد. من از خیلی آدما بدم میاد. من از تو بدم میاد. یدم میاد چون من عادت ندارم نگران آدما بشم. سیستمم اینطوریه که به کلیه ی چپ و راستم بگیرم و مسیرو فقط به سمت جلو ادامه بدم و حتی یه لحظه م برنگردم. محبورم میکنی هی برگردم. هی برگردم. اذیت میشم. برگشتن و عقبو دیدن خودش هزار پله منو عقب میاره. اگه نمیخوای کنارم راه بری یه کاری نکن هی محبور شم عقبو نگاه کنم. با خودت چند چندی بی هویت؟ با خودت چند چندی هزار هزار شخصیتی. ما هممون مریضیم. من اولیش نیستم، دومیشم نیستم، آخر ی ام نیستم. من مریضی ام که شماره نداره. ببخشید شما به آدمایی که بقیه رو اذیت میکنن تا  خودشون اذیت بشن چی میگین؟ یا حتی این که خودشونو اذیت میکنن که بقیه اذیت بشن؟ من نمیدونم. اتاق تیمارستانم صورتی بنفشه. صدای فریدون فروغی ازش میاد چندوقت یبارم جان لنون میخونه آروم آروم. پرستارم میگه من خیلی سلیقه ی موسیقی عجیبی دارم. آخه هربار میاد تو یکی داره داد میزنه:"مای هارتس ئه هایروگلیف، ایت تاکس این تانگز". بهش گفتم الیور چی میگه، برای این که قرصمو بخورم تظاهر‌کرد که فهمیده. دروغگو. من که میدونم اونم یه دروغه محضه. من که میدونم من خوابم و همش رویاس. کی اهمیت میده؟

دهنم سرویسه

ببین یعنی میخوام بگم ترسناکه. میدونی ترسناکه یکی انقدر با همه ی زوایای شخصیتت آشنا باشه. و وقتی وحشتناک تر میشه که با این آدمم زیادی راحت باشی؛ درحدی که فکر کنی داری تو مغزت حرف میزنی. درحدی که "با خودت که تعارف نداری." و  بعد فکر میکنی؛ اگه هی ببینیش قراره چقدر ترسناک بشه؟ اون موقع حتی میمیک صورتتم یاد میگیره. اون موقع دیگه هیچیو نمیتونی قایم کنی و دستت تا ابد تو هرزمینه ای براش روئه. خدایا، میخوای چیکار کنی؟

نمیدونم میخوام چیکار کنم. چون هیچ کاری لازم نیست بکنم. فقط باید امیدوار باشم خراب نشه، چون اون وقت من خراب میشم. یعنی آخه میدونین وقتی یکی که بلدته بزاره بره، یا بزاری بری، هی منتظری یکی بیاد بلدت باشه، ولی دیگه آخه کسی که بلدت نیست. همه که بلدت نیستن. یعنی تعداد کمی از آدما همه رو بلدن، و کم گیر میاد از اینا پیدا کنین. مگه چندتا آدم پیدا میشن پشت تلفن ساعت ها باهاشون بخندی؟ ببینین منو، پیدا نمیشن جان شما. اصن نیست. و خپ از همینجا بهت میگم، ازت میترسم، خپ؟ واسه این که بلدی. و درعین حال میترسم که نباشی. چون من عادت کردم بهت. (پررو نشو)

پ.ن:یادتونه تو پستای قبل گفته بودم اگه این آدما بمونن تو زندگیت یه همچین تاثیر بزرگی میزارن که دهنت سرویسه؟ من دهنم سرویسه.


جیزز حقیقتا؛

دسته ای از انسان ها هستن که میتونن با موجود بودنشون روی تک تک اعصابت راه برن؛ خود این آدما به دو دسته تقسیم میشن؛ میشه با جوشایی که باعث میشن بزنی کنار بیای و دسته دوم نمیشه با جوشایی که باعث میشن بزنی کنار اومد. 


من به انسانی از دسته ی اول برخوردم حقیقتا‌. حقیقتا رو هم انداخت سر زبونم حقیقتا‌. فی الواقع باعث شد تموم روز رو فکر کنم و انسانیت خودمو زیر سوال ببرم و به موجودیت خودم شک کنم. حقیقتا اعصاب و روانم رو به بازی گرفت و یک شبه چندهفته پیر شدم. هنوز چک نکردم ببینم بخاطرش جوش زدم یا نه. خپ ممکنه الان بگین که عجب انسان ناانسانی که با یک عدد آدم همچین کاری میکنه. تا حدودی باهاتون موافقم. (از همینجا ازت عذر میخوام.) این انسان نا انسان منو از مسیر زندگیم لااقل برای یک شب منحرف کرد و حقیقتا زدم به جاده خاکی الانم تو یه باتلاق گیر کردم دارم تظاهر میکنم وسط دریام.(حقیقتا بعضی وقتا بازیگر خوبی میشم.) اما گفتم تا حدودی. چرا تا حدودی؟ چون این انسان ها در مدت زمانی بیشتر از یک شب تاثیر بزرگی روت میزارن. تاثیری که خودش ریسک بزرگیه. یا تهش تو باتلاق غرق میشی؛ یا از باتلاق میزنی بیرون و به سمتی فرار میکنی که تا تهش سبزه.(چناچه بهار دوست داشته باشین.) میفهمین چی میگم؟ یعنی حقیقتا خودم میفهمم این کافیه. و خپ همه ی آدما تو زندگی شون به چندتا از این آدما برمیخورن. تعدادی کمیشون انقدر باقی میمونن تو زندگیت که تاثیری بزارن. برای همین در هرصورت برخورد با این انسان ها به واسطه ی حمله ی عصبی ای که فقط در یک شب بهت میشه مضرره‌. در نتیجه در حدود هشتاد و‌هفت درصد اوقات این دوستان مضرند. (هشتاد و هفت عددیه که حسم بهم میگه.) 

حقیقتا عذر میخوام ازت از همین تریبون.


پ.ن: یادم‌نمیاد قبل از استفاده از کلمه ی "حقیقتا"،چجوری حرف میزدم.

#بی_فراخ_گونه.

وی توسط هندسه درانک شده بود.

کلد بلادد کلد بلادد 

ده وی یوو بین تریتینگ می ایز گتینگ اوت آف هند

اند یو والک اراوند لایک یور سو اینسنت

آی گیو یو مای هارت

حوصله ندارم بقیشو بنویسم-.-

اینا رو آقای خالید(کالید؟ خالد؟ کالد؟) میگه. 


انی وی. نمیدونم میخوام از چی حرف بزنم. قبلا گفته بودم که بیشتر اوقات زندگیمو نمیدونم و چندروز پیشم گفتم که حس میکنم باز دارم رویلتی میشم که ردبول به دست تو خیابونا بی هدف میچرخه در نتیجه بیشتر نمیدونم.

ولی آخ اگه پسری وجود داشت که بفهمه تئودور فینچ کیه و قبولش داشته باشه من همینجا در ملاء عام باهاش ازدواج میکنم. انی وی اگین. هندسه ای که الان جلومه داره فحشم میده و منم براش شکلک درمیارم. آیا درستش این نبود که جای هندسه الان کراشم اینجا بود؟ آیا این حق است؟ آیا این عدالت است؟ آیا این زندگی ست؟ مهم نیست واقعا جواب این سوالا چون انی وی ایت ساکس.

من رو انی وی گیر کردم.

سو دیس ایز هاو ایت استارززززز

صدای ده 1975 را کم میکند. درسته عاشقشونم ولی داشتم حرف میزدم.

دیر دایری، دیر وبلاگ، دیر ملت، دیر کراش، دیر اختاپوس، دیر غزل حتی، دیر مهدیه حتی، اصن هرکوفتی ای که میدونم اینا رو میخونه، لایف ساکس بات یو دنت، نمیدونم چرا ولی خپ دیگه. اه بسه واقعا دارم چرت میگم.



من اینجام

و من اینجام ، خیره به قسمت نوزده فصل چهار فرندز که تازه دانلودش کردم و هری پاتر و محفل ققنوسی که دویست صفحه از پونصد صفحه ش مونده.

و کنار دستم بادبادک بازی که تازه شروع کردم و ناتوردشتی که برای هفتمین بار میخونم در دستم. 

بعد بگین انتخاب کردن سخت نیست:'|

آیم ئه فاکد آپ پرسن.

پشه مگس خرمگس خرپشه(داریم؟) هرگوهی که هست دور اتاقم میچرخید و برام خاطره درست میکرد و خاطره دار شدم. انی وی.
تا حالا فکر کردین که باید زودتر کاراتونو انجام بدین تند تند همه ی مراحل زندگیتونو طی کنین تا هرچه سریع تر به مرحله ی مرگ و بای بای برسین؟
خپ اگه حس کردین واقعا به من مربوط نیست یه فکری به حال خودتون بکنین.
پری روز خیلی یکدفعه وسط خوندن بادبادک باز یه آهنگ خاطره دار پخش شد که خاطره ش دقیقا مال چهارسال پیش بود اونم برای شبی که ناتوردشتو (هلدن این یور فیس با "ت" نوشتم)میخوندم و بعد بادبادک بازو بستم و رفتم سمت کتابخونه و ناتوردشتو برداشتم و شروع کردم برای بار هفتم بخونمش.
درواقع میدونین چجوریه؟ من یه سال و اندی پیش به اختاپوسم(بهترین دوستم بهترین دوستم بهترین دوستم نفهما ، کراش نه، بهترین دوستم) قول دادم که هولدنو بزارم کنار. که انقدر درگیر این شخصیت نباشم. اختاپوسم معتقد بود من اونقدر درگیر هولدن بودم که خودمم یه آدم بی هدف شدم که همینطوری داره تو خیابونا ول میچرخه. بدم نمیگفت ، (اگه بیخودی نوشته های چنل اعداد مختلطو خونده باشین قطعا میدونین چی میگم.) واقعا درست میگفت و بعد از اون اتفاق من مثه یه دوست که قول داده و مثه یه دخترخانوم گل دیگه ناتور نخوندم و سعی کردم هدف برای خودم پیدا کنم و تو خیابونا ردبول به دست نچرخم و از این نیمکت به اون یکی نرم و کارم به خودکشی نکشه. 
ولی اختاپوس یه چیزیو نمیدونست. من هدف دار شدم بهتر شدم، هولدنی شدم که ته ناتورشو خودش مینوشت اما من این وسطا با معقوله ای به اسم بوکوفسکی آشنا شدم=)))))))))))))
و یه چندوقت پیشم هزارپیشه ی بوکوفسکی رو خوندم=))))))))))))))
بوکوفسکی با سلینجر فرق داره حرفاش گفته هاش اتفاقایی که براش افتاده اما یه چیزی این وسط مشترکه و اون صد در صد بی هدفیه.
و حالا من فکر میکنم برگشتم خونه ی اول که دلم انقدر شدید هولدن کالفیلد میخواد که انقدر دلتنگشم. و سال کنکورم داره میاد و همه ی اینا داره میگه که تو یه فاکد آپی.
#اختاپوس_لطفا_هیچوقت_اینو_نخون_وگرنه_دیگه_هیچوقت_از_روی_منبر_پایین_نمیای.

منو بازی نمیدن آخه.

دلم میخواد آسمون دم صبحی بشم که نور خورشید به بند بندش میتابه و بعد گرگ و میش میشه. ولی هرچقدم تلاش بکنم من چیزی به جز یه ستاره که سال ها قبل منفجر شده از بین رفته فقط هنوز نورش به ما نرسیده نیستم. من واقعا حساب نمیشم تو بازی آسمون.

توی احساسات خفه شد و مرد.

و در حالی که با تی شرت پینک فلویدش کف اتاقش روی سرامیکای سخت و سرد دراز میکشید به این فکر میکرد که شاید آسمون تا سقف اتاقشه. و ستاره ها برای اون تعریف نشده ن. و در حالی که دستاشو دور خودش میپیچد تا خودشو بغل کنه فکر کرد که شاید فقط میخواست چیزی حس کنه. فقط میخواست که چیزی رو پیدا کنه که بتونه بهش اهمیت بده و حس کنه که شاید اونم یه انسانه.

و بعد اتفاق افتاد؛درست وقتی که قبول کرد چیزی برای اهمیت توی دنیای آدما وجود نداره؛ اتفاق افتاد؛ و همه چیز شدت پیدا کرد، و از شدت حس کردن توی احساسات خفه شد و مرد.

#نامه_هایی_برای_سید 1

I guess رو حتی اگه اشتباه نوشتم مهم نیست.

I guess now I can go to bed without your goodnights

-Roilet was here



پ.ن: به طرز عجیبی همیشه با شخصیتای پسر کتابا بیشتر همزاد پنداری میکنم. شاید واسه همینه دخترا بیشتر سمتم میان، شاید واسه همینه تو یه دنیای موازی من لزبینم. شاید هلدن راست میگه من باید لزبین شم.

پ.ن2: دارم "خورشید هنوز یک ستاره است" رو میخونم و باید بگم تویی که نخوندیش ، آره با توام، خیلی چیزا رو داری از دست میدی.