Car Radio

نسخه بتا کارردیو

Car Radio

نسخه بتا کارردیو

حالا که تلگرام آفم حالم بهتره ولی.

من فقط دلم میخواد هروقت خواستم برم توی کتاب یا فیلم موردعلاقه م. دلم میخواد هروقت احساس کردم که احساساتم دارن اذیت میشن و شب خوبی برای زنده بودن نیست سری به کالفیلد و اردکای سنترال پارک بزنم و تا صب به همه چی بخندیم. یعنی انقدر سخته مثه کالفیلد بودن؟ چرا هیچکی بلد نیست کالفیلد باشه؟ اختاپوس یه وقتی میگفت من خودم یه کالفیلدم و باید ته ناتور دشتو بنویسم. ولی میدونی چیه؟ من یه چیناسکی ام؛ و تهش واقعا برام مهم نیست."زندگی از شصت سالگی شروع میشه."

شونزده ترین.

بالاخره اتفاق میفته. دوست داشتن، مشکل اینه شما در فرآیند دوست داشتن متنفر هم میشین. مدام و فکر میکنم خودتون هم تعجب میکنین از این همه تغییر حالت. ولی خپ مطمئنم یه یارویی یه وقتی گفته که از مزایای دوست داشتن اینه که یه چندوقت یبار میتونی مرخصی بگیری و متنفر باشی. صرفا چون حالتت اینه و دلت اینو میخواد.

حالا که فردا تولدمه و قراره پامو بزارم رو لبه ی هیفده سالگی(بله بله دارم به ده اج آف سونتین اشاره میکنم،) امیدوارم کراش زدن رو آدم اشتباهی رو انتخاب نکرده بودم چون که خپ اونایی که فیلمو دیدن میدونن دارم از چی حرف میزنم. 

در این راستا میخوام از شونزده سالگی براتون بگم، چرا؟ چون چارلی عزیز(بله بله مزایای منزوی بودن) میگفت که بعضی از آدما یادشون میره که شونزده سالگی چطور بود وقتی که هیفده سالشون میشه و من نمیخوام یکی از اونا باشم.

شونزده سالگی عزیز، دوست داشتنیم و تلخ من ، سخت ترین بخش زندگیم تا به الان، بیا برای آخرین بار همدیگه رو ببوسیم قبل این که ساعت دوازده بشه  من عاشق یکی دیگه بشم. بیا آخرین بار باهم آهنگای آرکتیک مانکیز و لرد رو گوش بدیم و سراغ کتابای موردعلاقم بریم و با تک تک شون حرف بزنیم. شونزده سالگی عزیز تولدتو یادته؟ رفتیم رو پشت بوم یادته دوتا از دوستامم بودن و حرف زدیم و پیتزا خوردیم. یادته همه چی یهو انقدر بی نهایت بود که نزدیک بود نرسیده بمیری؟ روز تولدت نخورده مست شدیم و دوپامین زیادی ترشح شد.

شونزده سالگیم، یادته کارنامه ی محشرتو؟ آره میدونم یادته چون آدم چیزای بدو بهتر یادشه و مزمئنم واسه تو هم استثنایی قائل نیست. ولی خپ الان حتی اونم خنده داره، نیست؟ و تابستون. شونزده سالگی یادته روزایی که با بهترین دوستات تا ساعت ده شب تو خیابونا چرخ میزدی و هر لحظه بیشتر به نتیجه میرسیدی که لااقل تو انتخاب آدمای زندگیت اشتباه نکردی! یادته کراشی نداشتی و از فرط بی حسی میخواستی لزبین شی؟ چقد خندیدم باهیم. شونزده سالگیه من، شونزده سالگی شونزده سالگی سخت و پر عذاب. شونزده سالگی که بعد از دوسال خشکیه چشمه ی اشکم یهو سیل راه انداختی. شونزده سالگیه تضادف کردن مادربزرگ عزیزم و گریه های هزار روزه ام. شونزده سالگیه کنار نیومدن و درک نشدن. شونزده سالگی ای که رفتی پای تخته و رو به همه ی آدمایی که درکت نمیکردن گفتی که متنفری ازشون و احساس کردی آزاد شدی. احساس کردی بال هاتو بهت پس دادن. چون گفتن مهمه شونزده سالگی. گفتن اونقدر مهمه که نگفتن مریضت کرد. 

شونزده سالگیه بی حس و حالی، شونزده سالگیه بیخیالی و شونزده سالگی من. بیا برگردیم به اون ساعت نه و نیم شبی که چراغا تاریک بود و پنجره ی اتاقت باز و دو از دوستات تو تاریکی میخندیدن و باد میومد و میشد فهمید که هنوز زنده ای. که هنوز خیلی کارا هست که نکردی. شونزده سالگی من، میشنوی صداشو؟ صدای لرد رو که ئه ورلد الون رو میخونه و صدای تیک تاک ساعت. شونزده سالگی اذیتم کردی. ولی دوست داشتم، دوست دارم، یادم نمیره. یادم نمیره بغل کردناتو، بوسیدناتو، رقصیدنای نصفه شبیتو، یادم نمیره تا صببیدار بودن و روی خط نوشتنو. شونزده سالگی یادم نمیره نوشتن نمایشنامه ت و ذوق بی نهایتت لحظه ی اجرا. یادم نمیره. یادم نمیره چون تو حکم عشق اولو برام داری. من یادمه تموم اون لحظات سخت و خوبو. من یادمه از ته دل خندیدنات پا به پای ارغوانو. من یادمه ژینا و مسخره بازی هامون. یادمه نیکی و بغلاشو. غزل و دوست داشتنی بودناشوف درک کردناشو. یادمه الناز و دعئاهامون و خنده ها و تا صب حرف زدنامونو. ابسشن واسه یه سریالو. و دلتنگی واسه اختاپوسو.

شونزده سالگی لج نکن. نکن این کارو با من  و خودت. سرتو نچرخون اون طرفو نگاه کنی بغض بگیرتت. شونزده سالگی ببین منو؟ من همیشه دوست دارم. همیشه. فقط یه وقتایی باید رفت چون باید. چون دیگه دست تو نیست. نکن بزار این لحظه های آخر غم سلولامونو طی نکنه بزار دوپامین ترشح شه جاش. شونزده سالگی بیا هنوز کلی کار هست انجام ندادیم، هنوز کلی حرف هست نزدیم، کلی آهنگ گوش نکردیم. بیا بریم یه قسمت دیگه فرندز و سگ های ولگرد بانگو ببینیم بخندیم باهم. بیا کلی آهنگ هست مرور خاطره نکردیم. شب های روشنه امشب. ساعت دوازده میاد دنبالم. بیا لااقل قبل رفتنم بگو که دوسم داشتی. 

من دوست داشتم. دوست دارم. 

#شونزده_ترین_شونزده_سالگی #رویلت دلتنگه از همین الان.

فردا ممکنه هممون مرده باشیم.

بیاین فقط به این فکر کنیم که فردا سیزده بدره و من از سیزده بدر عمیقا بدم میاد و قراره از این پست هم متنفر بشم چون کلا حتی از اسم سیزده بدر هم متنفرم.

خیلی خپ فکر میکنم شروع خوبی بود. این آهنگه رو شنیدین؟ سویتر وذر مال ده نیبرهود؟ نشنیدین؟ نشنوین، مال خودم بمونه فقط. all the bright places  رو چی؟ خوندین؟ تئودر فینچ لعنتی. این آهنگ منو یاد اون میندازه و حس میکنم اولترا وایلتی ام که رو به نوشته ی "i was here" فینچ خیره شده و داره فکر میکنه که کی فینچو یادش رفته که الان فینچ کنار دستش نیست؟ این روزا بیشتر از همیشه احساس فینچ بودن دارم. "آیا امروز روز خوبی برای مردنه؟" من حتی میتونم هلمزی باشم تو کتاب زمین بر پشت لاک پشت های جان گرین. من امروز میتونم افسرده ترین داستانی باشم که تا به حال خوندین. واسه همینه رفتم بلیت خریدم واسه مصادره و چون آنلاین خریدم احساس لاکچری بودن دارم. یعنی میدونین یه تایمایی تو زندگی هست که اون شخصیت کتابی که درکش نکردین خودتون میشین. و راه فراری براش نیست و اینجاس که کلمات دروغی دوستت میشن و خودکار دستت احتمالا چوب جادوییت میشه. فکر میکنین جی.کی.رولینگ رنگ جوهر چوب جادوییش چه رنگی بوده؟ به من چه. این روزا یا کلا حس نمیکنم یا زیادی حس میکنم. اینطوری که ممکنه شما یهو یکیو جلوم بکشین ، یه آدم خیلی خنوب و نابسو من هیچ ری اکشنی نداشته باشم ولی مثلا یه گربه رو بکشین اونوقت میشینم ساعت ها گریه میکنم. هیجده سالگی میتونه مزخرف باشه. نمیخوام حتی بهش نزدیک بشم. اما تا دو ماه دیگه کارم تمومه و هیفده سالگی رو تموم میکنم و میرم رو لبه ی هیفده سالگی وایمیستم و وحست میکنم. بله درست فهمیدید دارم به فیلم لبه ی هیفده سالگی اشاره کینم شما نابغه این. دیشب رقصیدم و این به شما ربطی نداره ولی رقصیدم. دیشب منظورم چهرصب امروزه تو تاریکی. یه چیزی توی تنهایی و تنهایی رقصیدن هست که نمیتونم توضیحش بدم. آدم احساس میکنه یه جایی تو فضاس و معلق شده و حس های بودن و دراگی داره. من یه بهم ریخته م و میدونم این روزا تنها چیزی که حالمو خوب میکنه یه فینچه که باهاش برم تموم جاهای قشنگو بگردم اما تهش اونی که نمیمونه من باشم نه اون. شبی یه بار یه چیز خوب گفت، گفت ماها خودمون اول میریم که تنهامون نذارن. خودمون تنها میزاریم که تنهامون نزارن. منم زندگی میکنم که زندگی منو نکنه. میرم که نرن. فردا که این فضاپیما سقوط میکنه ممکنه هممون مرده باشیم. خدافظ.

#بی_فراخ_گونه

کاش میدونستم

نمیدونم. یعنی در واقع این کلمه ای که تو همه نوشته هام تو همه حرفام هست. من نود درصد اوقات یه چیزی نمیدونم و دارم میگم نمیدونم. اصن من تموم زندگیم ندونستم، هنوزم نمیدونم. همین الانم که مینویسم نمیدونم. اونقدر شک داشتم که دارم به سمبل شک تبدیل میشم.

ولی چرا باید ندونست؟ چیه که هی بهت میگه نه و چیه که هی بهت میگه آره؟ که باعث میشن به نتیجه نرسی و فقط بگی نمیدونم. 

امروز فکر میکردم، که چرا انقدر حرص میخورم و چرا انقدر عصبی میشم؟ سره هیچی. سره چیزی که واقعا هدفی توش نیست. و یه صدای لعنتی تو مغزم داد میزد چون نمیدونی. چون شک داری، چون تو هیچوقت قرار نیست مطمئن بشی، هیچوقت قرار نیست این مودی بودن لعنتیتو درست کنی و قرار نیست به یه جواب مطمئن بررسی . همه چی پنجاه پنجاهه. همه چی وسط زمین و آسمون معلقه و نه بالا میره و نه پایین میاد، و یه سر درد و آدمای دورت که مدام بهت میگنن چی باید باشه چی نه. و بعد اتفاق میفته...




 مدام تصورات جلو چشمات تیکه تیکه و خرد میشن. افکارت بهم میریزن و خودتو از دست میدی. اون وقته که دلت میخواد این آدمی که هستی رو برداری ببری بزاری تو انباری، بری یه جدیدشو بخری. اما اون بیرون کسی مغازه ی "آدم ایده آلتان شوید" فروشی نداره. اون بیرون هیچکس اهمیت نمیده. و تهش خودتی گوشه خیابون، گوشه ی اتاقت، گوشه ی زندگیت. تنها. تنها. تنها

بیست و پنجم بود.

الان که دارم اینو مینویسم در واقع نت ندارم و صرفا چون دلم میخواد از به بعد تو وبلاگم بیشتر پست بزارم ،  دارم به صورت آفلاین تو ورد تایپ میکنم. یه چیز جالب دیگه اینه که دارم به نامه ی آخر چارلی گوش میدم و همزمان کتاب "زمین بر پشت لاک پشت ها" ی  جان گرین رو به رومه و دارم به شخصیت اصلی های مزایای منزوی بودن و این کتاب هم زمان فکر میکنم. نه این که بخوام مقایسه ای چیزی بکنم ، نه، اصلا اگر هم بخوام دل و جونشو ندارم! فقط بحثم اینه که مدام فکر میکنم. زیاد. زیاد! اما وقتی که دنبال سر تیترهایی برای اعلام فکرهام میگردم متوجه میشم فکری در کار نیست و فقط یه سری اشیا و شخصیت های غیر واقعی و واقعی که تو سرم میچرخن و مدام از این طرف به اون طرف میرن و جاشونو باهم دیگه عوض مبکنن و من ناگهان متوجه میشم که در ثانیه به هزاران چیز فکر میکنم و احتمالا برعکس یک سری عاشقان روانی زیست به این فکر نمیکنم که "اِ ! چقد جالببببب". نه! من کاری به مغزم و شیوه ی عملکرد عجیبش ندارم. سر و کار من با فکرایی که ته ندارن. و میچرخن و مدام از بین میرن و باز بازیافت میشن ، انگار که این چرخه ی لعنتی تمومی نداره. و مدام درگیرشی و لحظه ای که فکر میکنی همه چیز الان خوبه و حداقل یکی از این هزاران فکر بی سر و ته به نتیجه ای رسیده در طی حرکت اعجاب انگیزی اتفاقات عجیب غریبی ، باز توی چاهی میفتم که قراره تا ابد توش سقوط کنم چون انتها نداره و قرار نیست بالاخره سرم به کف زمین بخوره و مغزم روی زمین قل بخوره. و این چاه دقیقا همون فکر لعنتیه که قرار بود تموم بشه. الناز بهش میگفت "خوره". اما برای من این فقط خوره و فقط فکرای بی سر و ته نیست، یه چیزی هست، باید باشه، یه منبع انرژی برای این افکار بی نهایت، باید مادری باشه که به این افکار تولد بده. من بیستر از این که دنبال تمومی فکرام باشم، دنبال این مادرم. که به قتلش برسونم، که به قتلش برسونم.

یه خرده حرف

خپ الان من دارم با بیشترین سرعت ممکن تایپ میکنم چون لب تاپم 11 درصد شارژ داره و کلا پست ..


داشتم خط بالا رو مینوشتم که لب تاپ مرد =))) به هرحال داشتم میگفتم که کلا پست گذاشتن تو وبلاگ با لب تاپ یه حسی داره که هیچوقت با گوشی و تبلت و هیچ چیز دیگه ای همچین حسی پیدا نمیکنی. در نتیجه با لب تاپ دارم پست میزارم بعد از سال ها و عجیب حس نوستالژی و ث=قشنگی داره.

از چی میخواستم حرف بزنم؟

آها، امحاتناتو که به معنای واقعی ریدیم. یعنی وقتی من میگم ریدم، هیفده نگرفتم، پونزده هم حتی نگرفتم، گرفتین قضیه رو دیگه؟

به این شکل و طی تصمیماتی که درباره ی زندگیم گرفتم و اتفاقاتی که قراره رخ بدن، همه چیز داره عجیب میشه. عجیب ترش اینه منب که به مدت سه الی چهارماه خواب نمیدیدم(یعنی در واقعا هیچی از خوابام یاد نمیموند) مدام خواب آینده رو میبینم یعنی در واقع ، مثلا امروز ضب یکی در مورد یه اتفاقی که ممکنه پیش میاد یه جمله میگه و من خیلی شیک و زیبا شب خواب میبینم قراره چی بشه اما چون فقط در این حد یادم میمونه که خوابام در مورد چی بوذه یادم نمیمونه که چیشد تو خوابه که چک کنم ببینم همون شده یا نه. ولی تگه یه وقت بفهمم همون شده این یعنی من دارم رویای شفاف رو تجربه میکنم و خودش به اندازه ی کافی ترسناک هست اما موضوع دیگه ای که وجود داره اینه که من باز هم بعد از سال ها تعداد زیادی دژاوو در روز برام رخ میده. دیروز سه تا مثلا! سه تا! آخرین باری که سه تا دژاوو داشتم تو یه روز کلاس شیشم بود. عجیبه نه ؟ روحم انگار داره یه کارایی یکنه کوفتی! از اتفاقات ماورالطبیعه که بگذریم بیاین برسیم به اتفاقات غیر ماورالطبیعه ی عجیب! 

بعد از تمام قضایای این ماه و بعد امتحانات و بعد شروع ترم جدید باید بگم که همه به طرز عجیبی خسنه ن. یعنی قبلنا شما از بالای راهرو که به جمعیت بچه ها سر صف نگاه میکردی یه جمعیت خسته و یه جمعیت شاد و پر انرژی رو مشاهده میکردی اما الان حتی بچه خرخونا هم مثه چی خسته ن. همه خسته ن. همه شدیدا خسته ن و درست نمیشه انکار. هرچقد جلو تر میریم سخت تر میشه انگار. فک کنم ما برای خوشحال بودن ساخته نشدیم. ساخته نشدیم، که نشدیم! ما اگه ناراخت بمونیم شاید بعضی وقتا شادی سمتمون بیاد اما اگه برای شادی تلاش کنبم انگار سهممون نمیشه. چی دارم میگم باز؟ اصن چرا دارم اینا رو اینجا میگم. باز زده به سرم، باز زده به سرم!

با فیلتر شکن یا بدون فیلتر شکن ؟

الان که شایعه شده نه تنها جمعه فیلترینگ برداشته نمیشه بلکه کلا قراره تلگرام از روی سرزمین ایران حذف بشه انگار از این به بعد قراره فقط دستمون به این وبلاگ بند باشه. عجب وضعیه نه؟ وبلاگ قشنگه اما انگار این همه منسجم نوشتن، این همه مرتب نوشتن، این همه حرفا رو تو یه پست زدن واقعا سخته. بریم سر مطلب اصلی. الان ابدا مشخص نیست قراره چی بشه جدی. یطوریه که الان من حتی نمیدونم با فیلتر شکن بیام وبلاگ یا بدون فیلتر شکن؟ یعنی درواقع با فیلتر شکن کار نمیکنه، این یعنی فیلتر شکن یه فیلتره واسه وبلاگه، در نتیجه باید یه طوری فیلترو واسه وبلاگه بزداشت در نتیجه فیلتر شکنو خاموش میکنیم اما خاموش کردنش و قطع شدن تلگرام همانا و دیگه وصل نشدنش همانا:| حالا جدا از این حتی خبر دستم رسیده وبلاگم با فیلترشکن فقط باز میشه. به به نایس، چقد وایس. (چه ربطی داشت؟) از این که بگذریم به درجه ی تعالی میرسیم که اونجاس که حتی مورد داشتیم نه با فیلترشکن نه بدون فیلتر شکن وبلاگ واسش باز نمیشه=))) این دیگه خیلی نایس خیلی وایس:|

خلاصه ش اینه که منیم و شما و این وبلاگ حال و بی حال و تلگرام مریض!

چون من یه خاطره باز کوفتی ام

تا حالا از این حسا داشتین؟ یعنی مثلا همین شکلی واسه خودتون آهنگ شافل میکنین بعد مثلا مشغول یه کار دیگه این آهنگم داره میخونه واسه خودش، بعد یهو میفته یه آهنگی که خیلی باهاش خاطره دارین و خیلی حس خوبی بهتون دست میده؟ یهو انگار زنده میشین. انگار نت به نت آهنگ میریزه تو رگاتون حالتون عوض میکنه. ( حالم عوض میشهههههه حرف تو که باشهههههه اسم تو بارونهههههه عطر تو همراشههههههههه ). جدیدا هرکلمه ای که میگن یه آهنگ با اون کلمه پیدا میکنم میزنم زیر آواز:| با اون صدای زشتم کل اهالی خونه وحشت میکنن. وات اور. کجا بودم؟ آها آهنگ. آره خلاصه این آهنگا دلیل زندگین. دلیل شاد شدنن. ولی بعضی وقتام وقتی این آهنگا رو میشنوین افسردگی میگیرین جای شاد شدن. یعنی یاد خاطراتی میفتین که دیگه نیست یا چمیدونم اون آدما دیگه نیستن. و این حس بدی داره. واسه همین یه مدت سعی میکردم واسه هیچ خاطره ی خوبیم آهنگ مخصوص نداشته باشم. یعنی فکر میکردم که ریسکش به این نمی ارزه. چون معلوم نیست دفعه ی بعدی که آهنگو گوش میدین حالتون خوبه یا نه. اما این مال رویلت قبلی بود. من الان دیگه یه آدم دیگه، واسه خوابیدنامم ، فیلم دیدنامم آهنگ دارم. مهم نیس معلوم نیس قراره ناراحت بشم یا خوشحال. مهم این اگه شانس خوشحال شدنی تو این کار وجود داره حتی اگه یه درصد باشه باید این کارو کرد. آدما واسه بینهایت بودن زنده ن. واسه ریسک و حماقت زنده ن. و من این کارو میکنم، چون من یه خاطره باز کوفتی ام.

بعضیا واسه این کار ساخته نشدن.

فکر میکنم یه سری از ماها مال این کار نیستیم. منظورم عاشق شدنه. یعنی واقعا مال این کار نیستیم. من خودم تا میام عاشق بشم نیم ساعا بعدش یکی از شخصیتای درونیم داره اون یکی رو واسه همچین حرکت چرتی مسخره میکنه. امروز داشتیم با ویولت حرف میزدیم و اینا، بعد متوجه شدم که فقط خودم نیستم که نمیتونم خودمو با هیچکی تصور کنم. یعنی حتی ویولت هم همین حسو داشت که کسی به من نمیاد. این قشنگه. جدی قشنگه که کسی بهت نمیاد. این باعث میشه خوده خوده خودت باشی. این اثبات خودت بودنشه اصن. ولی خپ آدمم بعضی وقتا دلش میخواد عاشق بشه. یعنی یه سری آهنگا هستن شما گوش میدین بعد میگین عاشق بشم بیام اینو با خاطره ش گوش کنم مثلا:| سره یه آهنگا. ولی خپ لحظه اس دیگه. در یک ثانیه آدمیزاد دلش میخواد خر بشه. حالا بخدا منم اومدم خرم بشمااا،حتی آهنگه رو هم مدام پلی کردم که یهو از خریت بیرون نیام سریع یکیو واسه عاشق شدن پیدا کنم ولی نیست. یعنی هستا، واسه من نیست. واسه من ساخته نشدن. در همین راستا ویولت گفت ولی منو با دخترا شیپ میکنه. به به. قضیه لزبینی شد. باور کنین دیدم راس میگه. من به خیلی از دخترا میام:| اصن حجم عظیمی از دخترا به من میان:| خلاصه یکمش مونده بود لزبسن شیم یاده کراش پارسالمون افتادیم و دیدیم نههههه. اگه قرار باشه بازم کراش پیدا کنیم رو یکی دیگه نمیشه لزبین بشیم. دیدیم درسته دخترا بهمون میانااا ولی همچین حس قشنگی بهمون دست نمیداد وقت کاپل سازی. آره خلاصه خواستم بگم هر از گاهی خودتونو گی یا لزبین تصور کنین همه چی درست میشه.

من و سارا و بخشیان

یعنی شما تا حالا امتحان زبان خانوم بخشیان نداشتین بفهمین امتحان زبان یعنی چی. به ولله(اسکی چهرازی) قسم این زن امتحاناش یجوری دمار از روزگارت در میاره که با یه سال و یه کتاب اضافه بر سازمان بعد دیپلمم هیچ غلطی نمیتونم بکنم. یعنی تا نخونین نمیشه خوب بود. حالا چرا تا نخونین نمیشه خوب بود؟ در حالی که شما دیپلم زبان دارین!

بزارین واستون بگم. زبان انگلیسی آموختگان دو دسته ان. یکی منم یکی سارا. حالا سارا کیه؟ هیچکی یکیه تو کلاسمون که اتفاقا اسمشم سارا نیس ولی من بهش میگم سارا چون تو کلاسمون دو سه تا سارا داریم. وات اور. داشتم میگفتم که یکی منم یکی سارا. من چجوری زبان یاد گرفتم؟ مثه شما. البته بعضی از شما. چون از این دور دورا یه چندتا سارا هم بین شما میبینم. سارا درس خونده، حفظ کرده، گرامر خونده این شکلی زبانو یاد گرفته.

ما زبانو این شکلی یاد گرفتیم که فیلم دیدیم اصطلاحا رو تو ذهنمون سیو کردیم، کلمه ها رو فایل بندی کردیم. آهنگ گوش دادیم لیریکسشو خوندیم معنیشو خوندیم. شده کتاب انگلیسی خوندیم خط به خط دنبال کلمه جدید بودیم. من و بعضی از شماهای غیرسارا این شکلی زبانو یاد گرفتیم. یعنی اگه ازمون بپرسن فلانی، اینجا باید چی گفت، کدومش درسته؟ شما یه چندثانیه تعلل میکنین بعد میگین این یکی بیشتر بهش میاد=))))

یعنی میدونیم جواب کدومه ها. اما دلیلشو نمیدونیم. بنا به گفته دبیران و متخصصان این شیوه از یادگیری زبان بهترین و کاربردی ترینه. اما شما به بخشیان که میرسی، متوجه میشی این خانوم نه از اصل شماره یک پیروی میکنه، نه از اصل شماره دو، بلکه خودش یه حکومت جداس اصن. یعنی یه قانون شماره سه داره که میشه دوتاش. این شکلی تو امتحاناش هم من میلنگم هم سارا.  یعنی شما این زنو ببینین از شخصیت و حرفاش و اطلاعات عمومی وحشتناکش اعتماد به نفس و شعور و ابهت میبینین اما همینارم تو امتحاناش میبینین. خواستم بگم هی دیشب بهن فحش میدادین زبان داری زبان داری، همچین وضعیتمونم جالب نبود.

پ.ن:هنوز امتحان ندادم.